نیکاننیکان، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 22 روز سن داره

نیکان نفس مامان

وقتی یه قلب کوچیک کنار قلب من می تپید...

1393/1/28 0:41
نویسنده : مامان
223 بازدید
اشتراک گذاری

سلام پسر گل مامان.

امروز صبح گذاشتمت پیش مامان جون و رفتم قزوین واسه کار مرخصیم.واااااای این اولین باری بود که اینقدر ازت دور می شدم می رفتم ها ولی دلم پیش تو بود.با اینکه خیالم راحت بود که مامان جون هیچ جوری برات کم نمیزاره ولی قلبم داشت از جا کنده می شد.انگار یه تیکه وجودم رو ازم کنده بودن.خلاصه رفتم و برگشتم و دیدم لالا کردی وااااای که چقدر چهره نازت تو خواب قشنگ تر میشه مامان.

خوب سری قبل داشتم قصه فرشته کوچولوی خونه مامان و بابا رو می گفتم برات.

خلاصه دو سه هفته بعد با بابا رفتیم قزوین دکتر و دکتر گفت بله یه  قلب کوچولو تو دلم داره می تپه.هم می خندیدم و هم گریه می کردم درست مثل همین الان که دارم می نویسم و لبم میخنده و چشمام بارونیه

وای که چه حس قشنگیه اینکه احساس می کنی یه قلب کوچیک کنار قلب خودت داره می تپه .چقدر حس عجیبیه وقتی می بینی بعد از خدا خالق یه موجود دیگه هستی .چقدر قشنگه وقتی سعی می کنی صورت کوچولویی رو که تو شکم داری تصور کنی.حس عجیبیه دورانی که میزبان یه فرشته تو دلت هستی هر چی تو بزرگتر می شدی من احساس رقیق تر شدن و سبک تر شدن بیشتری داشتم انگار شفاف شده بودم ، سبک درست مثل یه پرنده در حال پرواز کارم شده بود با تو حرف زدن و از تو گفتن .ازت ممنون خدا جون این روز ها بهترین روز های زندگی من بود. از تو هم ممنون پسرم که این همه حس خوب رو برای مامان هدیه آوردی...

خوب حالا مثل یه تخم مرغ شانسی تو شکم مامان بودی ک هی دوست داشتیم بازت کنیم ببینی خدا برامون چی کنار گذاشته یه پسر کاکل زری یا یه دختر ناز تپلی.باید تا 3 ماهگی صبر می کردیم ولی بابا همش می گفت من می دونم کوچولوی ما پسره اون هم چه پسری!!!!!! ماه.

خوب تو همین دوران دایی احسان و دایی هادی رفتن مشهد من هم به مامان جون گفتم بهشون بگیم اولین لباس های نینی کوچولو رو از مشهد براش سوغات بیارن .متبرک به نام امام رضا که همیشه همیشه بهم لطف داشته و من هم خییییلی دوستش دارم .قلب خلاصه اولین لباس های خوشگلت رو اینجوری خریدیم.

دم عید که می خواستیم  با بابا بریم تهران خریدگفتم اگر می دونستیم نینی مون جنسیت چیه یه کم هم برا اون خرید می کردیم .بابا گفت بریم سونو شاید نشون داد.خلاصه رفتیم و دکتر با نگاه اول گفت  یه پسر کاکل زری تو راه دارید خلاصه درسته که واقعا فرقی نداشت که دختر باشی یا پسر ولی از سر در گمی در اومدیم راهی خونه شدیم.همون شب دیدم بابا نشسته پای اینترنت و دنبال اسم برا این فرشته که تو راه داریم می گرده اسم ها رو با هم خوندیم و تصمیم گرفتیم چون اسم هر دو مون با ن شروع مشه اسم تو رو هم با ن شروع کنیم.خلاصه که از همون اول سر نیکان دلمون لرزید و گفتیم خودشه یه اسم ایرانی اصیل که معنیش هم تو خودش معلومه و نیاز به توضیح نداره و خیییییلی هم قشنگه تو فامیل هم نداریم.از اون شب بود که من فرشته مهمون دلم رو به اسم صدا می کردم.ورد زبونم شده بود نیکان پسر مامان .عسل مامان .نفس مامان...

از خواب بیدار شدی و یه کم شیر خوردی و دوباره لالا من هم آآوردمت رو تخت خودت که راحت بخوابی تا صبح.

می دونی مامان درسته که این روزها وقت سر خاروندن ندارم و همش مشغول تر خشک کردنت و بازی باهات هستم درسته که شبا از خستگی سرم به متکا نرسیده خوابم می بره درسته که از وقتی به دنیا اومدی هیچ جایی نرفتم و خونه نشین شدم ولی یه ثانیه از این روز ها رو ، یه لحظه با تو بودن رو ، یه لبخند کوچیکت رو با همه دنیا عوض نمی کنم.عاشقتم و دوستت دارم نفسم.قلب شب به خیر عزیز دلم...

 

پسندها (1)

نظرات (0)