نیکاننیکان، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 8 روز سن داره

نیکان نفس مامان

خاطره شکفتن گل قشنگ زندگی مامان و بابا

سلام پسر گلم امروز ده ماه و دو روزه شدی قشنگم یکم حال نداری آخه دندون های بالایی رو داری در میاری الهی دورت بگردم مامان که درد می کشی و کاری از دستم بر نمیاد. خوب پیشرفتت خوبه حالا دیگه بابا بابا می کنی واسه خودت حرف میزنی و چهار دست و پا میری و لبه مبل و میز تلوزیون رو میگیری و راه میری  روزی 100 بار از پله های بین حال و اتاق خواب ها بالا میری و پایین میای. با دیدن تابت و دو چرخه ای که بابا جون برات خریده کلی ذوق میکنی و دوستشون داری از بازی فکری جدیدت که اسسمش برج رنگین کمونه خوشت میاد . هماهنگی چشم و دستت حرف نداره توپ رو به سمت مکعب هایی که برات میچینم پرتاب میکنی و 90 درصد مواقع به هدف میزنی و برج رنگین کمون رو بدون کمک میچینی و...
10 تير 1393

تولد نه ماهگیت و رویش اولین مروارید...

سلام پسر گلم این روزا کلی بزرگ تر شدی اصلا آقا شدی نفس بودی نفس تر شدی. مدتی بود زیاد حال و احوال خوبی نداشتی گریه می کردی بهونه می گرفتی همش چونه منو تو دهنت می بردی و فشار می دادی گاهی تب داشتی و گاهی هم پی پی هات ... من هم که حساس همش فکر می کردم باز یه چیزی خوردم پسرمو اذیت کرده  خلاصه مامان جون می گفت داری دندون در میاری ولی من همش دو به شک بودم .می دونم تو این روزا زیاد سختی کشیدی از قیافت پیدا بود ولی مامان جون کاری نمی شد کرد جیگرم این هم یه مرحله از رشد و زنگی تو هست که می دونم  مثل همیشه سر بلند ازش بیرون میای نفس مامان... پریروز صبح که از خوا بیدار شدیم خواستم یه کم آب بهت بدم لیوان رو که تو دهنت گذاشتم تا آب ...
8 خرداد 1393

وقتی یه قلب کوچیک کنار قلب من می تپید...

سلام پسر گل مامان. امروز صبح گذاشتمت پیش مامان جون و رفتم قزوین واسه کار مرخصیم.واااااای این اولین باری بود که اینقدر ازت دور می شدم می رفتم ها ولی دلم پیش تو بود.با اینکه خیالم راحت بود که مامان جون هیچ جوری برات کم نمیزاره ولی قلبم داشت از جا کنده می شد.انگار یه تیکه وجودم رو ازم کنده بودن.خلاصه رفتم و برگشتم و دیدم لالا کردی وااااای که چقدر چهره نازت تو خواب قشنگ تر میشه مامان. خوب سری قبل داشتم قصه فرشته کوچولوی خونه مامان و بابا رو می گفتم برات. خلاصه دو سه هفته بعد با بابا رفتیم قزوین دکتر و دکتر گفت بله یه  قلب کوچولو تو دلم داره می تپه.هم می خندیدم و هم گریه می کردم درست مثل همین الان که دارم می نویسم و لبم میخنده و چشمام ...
28 فروردين 1393

قصه فرشته کوچولوی ما

سلام نفس مامان امروز میخوام قصه ورودت به زندگیمون رو برات تعریف کنم. خوب دی ماه پارسال یعنی سال 1391 بود که بابا دلدرد گرفت و با هم رفتیم دکتر و گفت باید بره بیمارستان عمل آپاندیس.بعد عمل هم همش خونمون مهمون میومد و میرفت و من همش مشغول بودم تو همون روز ها احساس کردم  قراره یه فرشته پاش رو به خونه ما بزاره و رفتم یه آزمایش خون دادم  به بابا هم چیزی نگفتم.برای گرفتن جواب آزمایش به خاله الی گفتم هر وقت خواستی بریی بیرون جواب آزمایش من رو هم بگیرید.خلاصه شب خاله اومد و گفت بععععلههه یه فرشته کوچولو به زودی میاد به زندگی ماااااااا.من هم به بابا گفتم و کلی خوشحال شدیم اما چون سال قبل یه تجربه بد داشتیم قرار شد به کسی نگیم تا من...
17 فروردين 1393